فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
من یک مادر هستم - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من یک مادر هستم

چهارشنبه 93/10/10

 

 

هنوز هم حرف هایش یادم نرفته. چقدر زخم زبان می زد و من هیچ نمی گفتم. خودم هم نمی دانم چرا این همه در برابر او سکوت می کردم. حوصله ی بحث کردن نداشتم. برای او همه بزرگ شده بودند و من دختر 5 ساله ای مانده بودم. نباید زیادی حرف می زدم. عطسه کردن توی خیابان جرم بود. اگر روی کفش هایم ذره ای خاک می دید، دیوانه می شد. از نظر او من همیشه بچه بودم و بچه می ماندم. دختری که تا دعوایش می کرد یا زیادی سرکش می شد یا سکوت می کرد و بی صدا فقط اشک می ریخت. دختری که اصول زندگی کردن را نمی دانست. دختری که نمی دانست این دیوانه بازی ها در شان کسی به سن و سال او نیست. دختری که خودش را در قید و بند قانون و منظم بودن نگه نمی دارد. دختری که قرار است برای همیشه کودک بماند. بچه بودن می بارید از حرکاتش. طرز راه رفتنش. طرز نشستنش. از هیجان کاذبی که توی حرف هایش بود. از همه چیز. اگر هر جا بگوید چند ساله است چه کسی باور می کند؟ حتا مثل بچه ها هم زود می زند زیر گریه. برای او من کسی بودم که زود همه را کلافه می کردم. بچه بودم. بچه بودم. بچه بودم ... لعنتی خودش را خیلی بزرگ کرده بود. خیلی زیادی ...

آن قدر حالم خوش نبود که فقط این را فهمیدم باید بروم. در را بستم و رفتم. دلم مامان را می خواست. حرف هایش را. صدایش را. خودش را. به خودم که آمدم نه حلقه ای توی دستم بود نه کلیدی نه کیف پول. هیچ ... مثل دختر 5 ساله ای بودم که مادرش را میان این همه جمعیت گم کرده و با چشمانی مضطرب آدم ها را نگاه می کند. نگرانی می بارید از انگشتانم. مامان خودش در را باز کرد. دست های گرمش را گرفتم . بعد چیزی نفهمیدم. چشمانم را که باز کردم سرم روی پاهای مامان بود. اشک پیچیده بود دور مردمک هایش. داشت به من می گفت که چقدر یهو بزرگ شدی. داشتم صدایش را می شنیدم و نمی شنیدم، داشت خوابم می برد، دیدم که دور تا دورم سیب سرخ چیده اند.

آرام و قرار ندارم. کف ماشین حتما سوراخ شده از بس پاهایم را روی زمین کوبیده ام. هیچ چیزی سر حالم نمی کند به جز بو کردن سیب سرخ. جیب هایم پر شده اند از این سیب های خوش بو. دوست دارم زودتر صدایی را بشنوم که این همه منتظرش بودم. نوبتم که می شود دستانم یخ می زند. چند لحظه بیشتر نمی شنوم. همین چند لحظه توی سرم می شود مدام. باور نمی شود که حالا انگار من دو تا قلب دارم. آنقدر قلبش تند می زند که گریه ام می گیرد. یکی دستانم را می فشارد و لبخند می زند. نمی خواهم از آنجا بیرون بیایم، اما می دانم که یکی بیرون منتظرم نشسته تا اشک شوقم را ببیند.

+ چقدر بزرگ شده ام...

 

 


+ 1:31 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما